ساعت |
بازدید : 476 |
نوشته شده به دست Mohammadi Mohammad |
(نظرات )
*داستان قشنگ و عبرت آموزیه پیشنهاد میدم حتما بخونین*
رفت دانشگاه اون روز به علي خيلي خوش گذشت چون روز اول دانشگاه بود
علي از جنس دخترها بد بين بود يه جورايي با دخترها راحت نبود
وتوي عمرش فقط با مادرش احساس راحتي ميكرد
داخل دانشگاه هم يه جورايي هيچ دختري رو تحويل نمي گرفت
تا يك روز داخل محوطه دانشگاه....
نازنين با نداو دوستان نشسته بودند
نازنين از خانواده ثروتمندي بود
علي داخل محوطه قدم ميزد
تا اينكه ندا ودوستاش اونو ديدن
وندا يه دفعه گفت:
بچه ها بچه ها نگاه اين پسره
انگاري از دماغ فيل افتاده
خيلي مغروره اصلا هيچ دختري رو تحويل نميگيره
نازنين گفت:حتي من؟
بچه ها يه دفعه زدن زير خنده
نازنين عصباني شد وگفت: چي شده؟
نداگفت: برو بابا اون هيچ كس رو تحويل نميگيره
نازنين:شرط ميبندم من ميتونم
هيچكسي نيست كه جلوي من زانو نزنه
ندا: تو اين كار رو بكن من هر چي خواستي بهت ميدم
تا اينكه اون روز كلاس تموم شدو رفتن خونه
نازنين تصميم گرفت به هر قيمتي او نو مجذوب خودش كنه
روز بعد نازنين تا اونجا كه ميتونست آرايش كرده بود
تا نظر علي رو به خودش جلب كنه
ولي علي اصلا به او نگاه نميكرد
يعني كاري به هيچ دختري نداشت
تا اينكه نازنين دلو زد به دريا ورفت تا باهاش صحبت كنه
علي داخل كلاس تنها نشسته بود
نازنين رفت داخل وبا اون سلام وحال وتعارف گرمي كرد
ولي علي با احترام به او جواب داد
نازنين شروع كرد به صحبت كردن
كه يك دفعه علي عذرخواهي كردوازكلاس بيرون امد
نازنين خيلي عصبي شد حرصش درامده بود
اگر ميتونست مو تو سر علي نميذاشت ولي هيچ چيز نگفت
اون روز هم گذشت ولي نازنين از تصميمش منصرف نشد
وانگيزه بيشتري پيدا كرد واسه اين كار
چون اولين پسري بود كه اصلا تحويلش نميگرفت
وروزهاهمينطور گذشت گذشت...
تا كم كم به امتحانات نزديك شدنند
ولي نازنين خسته نشد تمام سعي خودشو ميكرد
تا فقط دل اونو بدست بياره
وجلوي دوستاش يه جوايي كم نياره
ولي علي اصلا به او توجه اي نميكرد
تا امتحانات فرا رسيد
كه يك روز از امتحانات به صورت اتفاقي هردوشون كنار دست هم نشستند
نازنين خيلي خوشحال شد
كه يك دفعه فكري به سرش زد . قيد امتحان رو زد
امتحان شروع شد برگه ها رو پخش كردنند
همه جا آروم بود بي سر صدا
نازنين شروع كرد صحبت كردن با علي
كه مراقب به عنوان تقلب برگه هردوشون رو گرفت
علي عصباني از در بيرون امد
نازنين به دنبالش
ببخشيد ببخشيد قصد بدي نداشتم
علي: تو حق نداشتي با من اين كار رو بكني
وناراحت رفت
نازنين موند تا امتحان تموم شد و رفت پيش يكي از دوستايي علي
وبا بهونه عذر خواهي از علي شماره علي رو گرفت ورفت خونه
شب به علي زنگ زد تا به بهونه عذرخواهي با هاش صحبت كنه
علي هم تا فهميد اونه گوشي رو قطع كرد
وباز دوباره اينقدر زنگ زد تا گوشي رو برداشت
با كلي عذر خواهي ونقش بازي كردن واسه اون
علي قبول كرد تقصير اون نبوده
تا اين كه مخ علي رو زد
و واسه عذر خواهي اونو به كافي شاپ دعوت كرد
علي هم قبول كرد
نازنين اون شب خيلي خوشحال بود چون داشت به هدفش ميرسيد
صبح شد
فردا داخل كافي شاپ نازنين زودتر رفت ومنتظر موند
علي بعد از چند دقيقه رسيد
با هم حال وتعارف كردن ونشستن
نازنين بعد از عذرخواهي بابت امتحان
شروع كرد به حرفايي خوب خوب زدن
من تو رو خيلي دوس دارم
از روز اولي كه داخل دانشگاه ديدمت عاشق شدم
وكلي حرفهايي خوب ديگه
علي هم چون زود باور بود حرفاشو قبول كرد
نازنين صحبت ميكرد وعلي همينطور مجذوبش شده بود
و اصلا حواسش به دور و برش نبود
وفقط وفقط اونو نگاه ميكرد
نازنين براي اينكه خودشو توي دل علي جا كنه
واسش يه كادو خريده بود كه بعد از چقدر اسرار نازنين
علي هم قبول كرد
هر دوشون كافي شاپ رو ترك كردند
رفتن داخل پارك روبه روي كافي شاپ تا قدم بزنند
بعد از كلي حرف زدن باهم
تا اينكه لحظه خداحافظي رسيد و مجبور بودن از هم جدا بشن
علي اون روز حس عجيبي داشت
ديگه از دخترها بدش نمي امد
اون روز با بقيه روزها خيلي فرق ميكرد براش
وهمش حرفايي اونو با خودش مرور ميكرد وزير لبي مثل ديونه ها ميخنديد
اون شب علي همش تو فكر اون بود
ودلش ميخواست زود صبح بشه تا بتونه بهش زنگ بزنه
و واسه يه لحظه بياد ببينتش
رابطه علي با نازنيين تا مدتي ادامه داشت
اون طوري شد كه علي اون قدر مجذوب نازنين شد
كه هرروز ميرفت واسه يه لحظه اونو ببينه
وهر چه اين روزها ميگذشت علي عاشق تر وعاشق تر ميشد
واين روزهايي خوش علي بود
تا اينكه...
روز هاي بد رسيد روزگار نتونست خوشي علي رو ببينه به خاطر همين نازنين رو يه کم عوض کرد نازنين ديگه مثل قبل نبود ديگه مثل قبل تا علي بهش ميگفت بريم بيرون نميومد و کلي بهونه مياورد ديگه هر سري علي زنگ ميزد به نازنين نازنين ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه از اونجا شد که علي فهميد عشق چيه و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره ديگه اون نازنين اولي قصه نبود علي نميدونست که برا چي نازنين عوض شده يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه علي يه سري زنگ زد به نازنين ولي نازنين ديگه تلفن رو جواب نداد هرچقدر زنگ زد جواب نميداد
همينجوري چند روزعلي همش زنگ ميزد ولي نازنين جواب نميداد يه سري هم که زنگ زد گوشي رو نازنين داد به يه مرد تا جواب بده علي وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره همونجا وسط خيابون زد زير گريه طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد همونجور با چشم گريون اومد خونه و رفت توي اتاقش و در رو بست يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق اومد بيرون و يه چند وقتي به نازنين ديگه زنگ نزد تا اينکه بعد از چند روز توي يه شب سرد نازنين زنگ زد و به علي گفت که ميخوام ببينمت و قرار فردا رو گذاشتن علي اينقدر خوشحال شده بود فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون نازنين مياد و با هم ديگه کلي ميخندن و بهشون خوش ميگذره ولي فردا شد علي رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست تا نازنين اومد علي کلي حرف خوب زد ولي نازنين بهش گفت بس کن ميخوام يه چيزي بهت بگم و نازنين شروع کرد به حرف زدن
من تو رو دوس ندارم وكسي ديگه اي رو دوس دارم
وقرار تا مدتي بعد ازدواج كنم ما به درد هم نميخوريم
نازنين همين جوري ميگفت
و علي با چشمهايي گريون فقط زل زده بود به اون
و هيچي نميگفت
و نازنين همين جوري ميگفت
ما بدرد هم نميخوريم
اگر دوسم داري
واسم آرزويي خوشبختي كن
وديگه هيچ وقت به من زنگ نزن
علي فقط گريه ميكرد
ونازنين حرفهاشو گفت ورفت وحتي نگاه پشت سرش نكرد
علي وقتي حرفها رو شنيد اينگاري دنيا رو سرش خراب شد
ديگه حال خودشو نداشت
وحرفهايي نازنين همينجوري تو گوش علي ميچرخيد و براش تکرار ميشد و علي هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت
تا اينکه علي رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد فکر ميکرد که ارومش ميکنه همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام و گريه ميکرد زير بارون تا اينکه شب شد و هوا سرد شد وعلي هم بلند شد و رفت رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد خنديده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد علي با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه نازنين رو فراموش کنه کلي با خودش فکر کرد تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا و رفت سمت خونه دختره ديد در خونه نازنين چراغوني هست
اينگاري عروسي بود
علي رفت جلوتر جلوتر
تايك دفعه نازنين رو با لباس عروس ديد
ديگه دنيا جلوي علي تيره وتاريك شد
انگاري تمام دنيا باهاش لج كرده بوندن
علي حالش خيلي خيلي خراب شد
وفقط راه ميرفت وفقط گريه ميكرد
رفت داخل پارك جايي هميشگيشون وهي حرفهايي
نازنين رو يادش ميومد وگريه ميكرد
علي آرام روي اون صندلي كه با نازنين مينشستند دراز كشيد
مادر علي اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس وبا تني سرد رويي يك صندلي ديد
رفت سراغش هر چي علي رو تكون داد بلند نشد
انگاري كه صد سال به خواب رفته بود
اره علي مرد
واسه خودخواهي يه دختر كه جز خودش كسي رو نميديد مرد
مرد تا ثابت كنه فقط روحش وجسمش مطعلق به يك نفره هست